۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه

تبریک


این پستو سفارشی دارم مینویسم. الان حسابی خستم ولی چون میتی ویتی خواسته دیگه چکار کنم مینویسم. یادم می یاد وقتی من و دوست عزیز واترآبادی کانادایمون اولین روز رفتیم مرکز وای چقدر خندیدیم. اولاً که جاش ته دانیا بودوقتی هم که رسیدیم مادر خانواده شمعدانی اومد مارو برد و باهامون مصاحبه کرد. بعد مارو فرستادن پیش آقای نوری و اونم نامردی نکردو یه دفترچه چهل برگ گذاشت جلومون وای من اصلاً شوکه بودم. در ضمن ناخونامم لاک داشت اونم رنگ آبی چون زمستون بود یه دستکش بافتنی قرمز دستم بود ولی چون ناخونام بلند و آبی بود بازم معلوم می شد. نمی دونید با چه بدبختی نوشتم. اون دفترچه چل برگه هم که هرچی می نوشتی تموم نمیشد. دیگه مجبور شدم یه نسخه از شجره ناممو به انضنام و دفتر خاطرات فامیلم رو هم بذارم. ولی بازهم کلی سئوال بدون جواب موند. ولی منفعتش این بود که فهمیدم چه مواردی باید لاگ کنم و به دفترخاطرات فامیلیم اضافه کنم. حالا اومدیم بالا منم که ماشالا هرچی به ذهنم می یاد میگم اون موقع هم که از الان هم کوچیکتر (شوت تر) بودم. برگشتم به مادر خانواده شمعدانی گفتم حالا کی گفته من حاظرم اینجا کار کنم که اینا منو استنتاق کردن. این شروع تشکیل خانواده شمعدانی بود هیجدهم بهمن بود. فرداشم که دوتا دختر دیگه خدا به مادر خانواده داد و شدیم پنج نفر و چند روز بعد سه نفر دیگه که یکی از اونها حاج خانم بود به خانواده اضافه شد. جالب این جاست که همه دختر بودیم.

از اون روزها مدتها می گذره وقتی به تک تکتون فکر میکنم واقعاً خوشحال میشم همه موفق هستید. درسته هر کدوم آرزو و رویا زندگیمونو بازی میکنیم ولی تحصین برانگیزه.

دوست عزیز واتر آبادیمون با پشت کار و تلاشهای بی وقفه به خواستش رسید. من شخصاً بهش تبریک میگم. بلاخره کائناتو از رو بردی و شایستگی و لیاقت خودتو ثابت کردی. آفرین. فعلاً از قول من خودتو یه ماچ بکن تا دور بعد که اومدی ده بالا از خجالتتون در بیایم.

روزهائی که خسته میشم خاطرات گذشته رو مرور میکنم و یادم می یاد برای هر مرحله پروژه چقدر تلاش میکردیم. اون تلاشها و تا دیر وقت کار کردنها از همه ما افراد لایقی ساخته. شاید بگید چه از خود راضی ولی من کلاً آدمی نیستم از خودم تعریف کنم. ولی این بار به جرات به خودم و خانواده شمعدانی و اینکه یکی از اعضاء این خانواده هستم می بالم. جا دارد اینجا از مادر خانواده شمعدانی تقدیر و تشکر شود که این دوستیهارو ما مدیون اون هستیم و خیلی جاها به شکل گیری شخصیت کاری ما کمک کرد. به قول مادر خانواده نگذاشت روحیه پژوهشگری و انرژی بی اندازه ما توی اون محیط کسموم خراب بشه – مرسی (بند هشت به علاوه به بوس گنده).

ببینید مادر خانواده چه کرده. راستی مارو از کجا پیدا کرده.

حیف که نیستم اونجا ولی از قول من هم چندتا عکس تکی بگیرید.

خانم های زیبا همیشه کنارهم خندیدیم و گریه کردیم. این بارهم یه موفقیت جدید دیگه برای یکی ازاعضاء خانواده شمعدانی. همه باهم شاد باشید راستی فقط چک کنید رستورانی که میرید حتماً میگو داشته باشه (نمیدونم چندتاتون این موضوعو یادتون می یاد).

خوبو خوش باشید به امید دیدار جای منو هم خالی کنید حیف که نیستم شلوغ کنم. نه اصلاً می خام بدونم بدون من اصلاً مزه داره؟

۵ نظر:

N گفت...

Migam in akse e se kale pooki nist ke ye roozi tasmim gereftan baham bian in vare aaab?? baad taki taki oomadan akharesh...

N گفت...

Merci doostam ke neveshti harchand khaste boodi:

Raasti az hamidian e aziz o mahboob nagofti ke harchi site e dorost hesabi bood mibast makhsoosan agar avalesh ba "S" shoroo mishod :)))))

Hanoozam esmesh ro IP haye kasaani ke az ITRC vasl mishan dide mishe!Esmesh o ke mibinam khandam migire...

ناشناس گفت...

salam dostam omidvaram ke khili khob bashy man ham bahat movafegham ba enke man tahtaghariye khanevade bodam koli chiz tonestam yad begiram va koli dosthaye khobe khob bara khodam peyda konam khili khob o kamel neveshte bodi albate khob shod khaste bodi vagar na kole aftar khateratet ro mineveshty albate badak nist har chand vaght ye bar be dorane gozashte safar beshe o yad koneem motmaen hastam ke bedone to khosh nemigzare vali say mikoneem ke beshe jaye hame kharejiha hesabiye enja khaliye be omid rozike bazam hamegi baham jam besheem o dar kenare ham basheem
mach mach bos bos ( tahtaghariye madare khanevade sekanjebeen jon)

ناشناس گفت...

سلام مرواريد جونم
با خوندن اين پستت كلي احساساتم به جوش اومد. خيلي خوب نوشتي عزيزم و خاطرات رو بسيار زيبا براي همه ما بازسازي كردي. اولين روز كاري من و فرناز فطروسي هم توي مركز با خاطرات تو و سپينود عزيز گره خورده. يادمه اون روز همش پسته شام ميخورديد و من از اون به بعد هر وقت پسته شام ميبينم ياد اون روز و شما دو تا توي كتابخونه برام زنده ميشه. چند روز پيش تولدم بود و بچه ها خونه ما بودند موقع گرفتن عكس روي يك كاغذ اسم كساني رو كه نبودند نوشته بودم و توي عكسها نوشته رو دستم ميگرفتم تا نكنه خداي نكرده توي عكسها شماها نباشين. دوباره كشك بادمجون پخته بودم و كلي ياد اون دفعه كه اومده بودين خونه مون افتادم كه تو كشك بادمجون رو تزئين كرده بودي و با در قابلمه عكس گرفته بودي. جات توي همه مهموني ها خاليه حسابي
از صميم قلب خوشحالم كه دوستاي گلي مثل تك تك شماها دارم. مي بوسمت هزارتا

Unknown گفت...

سلام بر مروارید عزیز، من که ورودمونو به مرکز خیلی خوب یادمه. لحظه های آشنایی با تو و سپینود رو هم یادمه. وای الان نزدیک 7 سال میگذره. چقدر زود گذشت!
میگو خوشمزه بود نه! خوب یارو رو گذاشتیم سر کار.

خیلی خوشحال میشم موفقیتهای گروهمونو یکی بعد از دیگری می بینم. امیدوارم همیشه اعضای این گروه شاد و موفق باشن.
فرناز