۱۳۸۵ دی ۱۶, شنبه

Harvard Sq.

سلام
Harvard Sq,اگه بدونید من الان کجا نشستم و دارم می نویسم شاخ در می یارید. من الان .
هستم
اینجا یه نمه بارون اومده ولی هوا عالیه یه جورائی بهاریه روی روزنامه نشستم که صندلی خیس اذیتم نکنه ولی واقعاً نوشتن تو این هوا می چسبه. می پرسید چرا تو بارون نشسبم آخه اگه اینجا نشینم نمیشه به اینترنت وصل بشم چون از توی رستوران به هاروارد وصل می شم فقط و اون هم رمز عبور می خواهد که من ندارم. خوب البته انشاالله در آینده اونم می گیرم ولی یه خورده طول می کشه. حالامی پرسید تو این وضعیت چرا به اینترنت وصل شدم؟ یک طاقت دوری شما را ندارم، دوم به شما قول دادم بنویسم و سوم به مریم و آتنا قول دادم براشون سریال دانلود کنم. چه کنم دیگه .دوستتون دارم دست خودم نیست.نمیتونم روتونو زمین بندازم.
حتماً می پرسید اینجا چه می کنم خوب معلومه اومدم تعطیلات.
خیلی شبش خوشگله ولی من شارژ موبایلم تموم شده و نمیتونم براتون عکس بگیرم. فردا شب عکس می گیرم.
الان داره بارون می یاد بقیشو بعدن می نویسم.

۱۳۸۵ دی ۱۴, پنجشنبه

پشت هر موفقیتی تلاشی وجود دارد
پشت هر تلاش آرزوئی نهفته است
پشت هر آرزو انسانی قرار گرفته است
همان کس که اراده کرده با تلاش و پشتکار به آزروهای خود جامه عمل بپوشاند

و ماورای همه این چیزها …..

خداوند

خداوندی که شادی و موفقیت را برای راهیابی به رویاهای انسان به وی ارزانی داشته است
شرمنده این همه چیز بی ربط می نویسم. آخه واسه عید خونه تکونی کردم و این نوشته هارو که عزیزانم برام نوشته بودن دیدم حیفم اومد تجدید خاطره نکنم.
What is your New Year's Resolution?

یه خورده فرصت بدید

میدونم به خدا، چشم حتماً امشب مینویسم. آخه
تبریکها
تلفنها
نامه ها
پیغامها
Emails
SMS
Scripts
PMs
مهمونی
و خرید
و از همه بیشتر و مهم تر کارم فرصت نمیده ولی امشب حتماً می نویسم قول دادم.

ذهن زیبا

آنچه مردم را دانشمند می کند، مطالبی نیست که یاد می گیرند، بلکه چیزهائی است که می فهمند.
فرانسیس بیکن
اینو عمه نسی تو کتابی که موقع اومدن بهم کادو داد نوشته بود. من هم سعی می کنم همیشه این موضوع یادم بمونه.

۱۳۸۵ دی ۸, جمعه


Happy Sunny Day :D

وای جاتون خالی امروز حسابی دلمون لک زده بود واسه چلوکباب اونم با دوغ که بریم نایب یا البرز بخوریم. آخه امروز جمعس و ساعت بیولوژیکی من که به صدا در اومده بود. وای یادم می یاد با سحر و نازی جمعه ها می رفتیم البرز وای چقدر از دست سحر می خندیدیم (البته هنوز هم تنها کسی که زنگ میزنه یه ساعت از دستش می خندم سحره به قول هومن نسیم سحری). بعد از ناهار هم همیشه باید لباسامونو می شستیم چون بوی کباب ولکن نبود.
خوب حالا اینجا نه نایب خبریه نه البرز، حالا ما چیکار کردیم. چون بعد از دوهفته نودل خوردن اونم از زور تنبلی حسابی گوشت قرمز کبابی دلمون می خواست البته چیزای دیگه هم درست کرده بودیم ولی گوشت کبابی یه چیز دیگس. رفتیم رستوران مکزیکی و گوشت کبابی سفارش دادیم. حسابی راضی کننده بود. بعدش هم کیک شکلاتی. جاتون خالی الان هم که دارم چای گل یاس می خورم و می نویسم. یه جورائی دنیا به کاممه. (نه بابا آدم با این چیزا تپل نمی شه بعدم اینجا باید به روش خرسای سیاه زندگی کرد همچین یه نمه تپلی تو سرما می چسبه)
البته یادم رفت بگم که قبلش هم یه پیاده روی حسابی 45 دقیقه ای تو سرمای منفی 8 داشتیم. آخه امروز "روز شاد آفتابیه" اینجا و ما هم رفتیم به یکی از پارک های طبیعی قدم زدیم (یادم رفت بگم دیشب که با پدر جان حرف زدم فهمیدم که تهران از اینجا سرد تره).
یه چیز جالب دیشب ما رفتیم خونه شام خوردیم و برگشتیم داشتیم پیاده می اومدیم که بیایم وارد ساختمون بشیم من هم که کلاه پالتمو سرم نکرده بودم و پالتوم باز بود لیوان چائم هم تو دستم شاد شنگول داشتم واسه خودم می اومدم. بعد دیدم رو زمین همه چیز یخ بسته به مریم گفتم یه جورائی زیر صفره ها مریم هم گفت آره منفی 11 درجس. تا اینو گفت، من زود زیپ لباسمو بستم و کلاهم را هم گذاشتم سرم (آخه تازه فهمیدم چقدر سرده).
وای بعدش اون موقه شب اومدیم وارد ساختمون بشیم یه دفعه دیدیم یه دست از لای در اومد بیرون درو فقل کرد و درو بست و بدو بدو رفت از پله ها بالا. من که داشتم سکته می کردم (نه که خیلی شجام) چون اگه زودتر دستمو دراز کرده بودم حتماً دست آقاهرو گرفته بودم چون می خواستم درو بازکنم و دستگیره درو بگیرم. ولی شانس آوردم. اونجا تاریک بود و هیچ چراغی روشن نبود و واقعاً از دیدن به دست بدون صورت حسابی ترسیدم. بعد طبق معمول شماره 911 گرفتم که آماده باشه برای شماره گیری و چراغ قوه موبایلم را هم روشن کردم مریم هم اسپری در آورد. جاتوم خالی به مریم می گم ما خودمون آخره وحشتیم. فکرکن یکی ماهارو با این کلم پیچ ببینه این موقع شب سکته می کنه اونوقت ما می ترسیم؟ البته تنها احتیاط کردیم همین. درسته که من دزد نبرم (به قول پدر جان) ولی خوب دیگه.

بعداً می گم الان وقتم تموم شد باید برم.

راستی چرا من این همه درشت می نویسم چون این دوستان عزیزتر ازجان گفتن ریز ننویس ننه چشممون نمیبینه. چیکار کنم دیگه دلم نمی یاد حرفتونو زمین بندازم.