۱۳۸۵ دی ۸, جمعه


Happy Sunny Day :D

وای جاتون خالی امروز حسابی دلمون لک زده بود واسه چلوکباب اونم با دوغ که بریم نایب یا البرز بخوریم. آخه امروز جمعس و ساعت بیولوژیکی من که به صدا در اومده بود. وای یادم می یاد با سحر و نازی جمعه ها می رفتیم البرز وای چقدر از دست سحر می خندیدیم (البته هنوز هم تنها کسی که زنگ میزنه یه ساعت از دستش می خندم سحره به قول هومن نسیم سحری). بعد از ناهار هم همیشه باید لباسامونو می شستیم چون بوی کباب ولکن نبود.
خوب حالا اینجا نه نایب خبریه نه البرز، حالا ما چیکار کردیم. چون بعد از دوهفته نودل خوردن اونم از زور تنبلی حسابی گوشت قرمز کبابی دلمون می خواست البته چیزای دیگه هم درست کرده بودیم ولی گوشت کبابی یه چیز دیگس. رفتیم رستوران مکزیکی و گوشت کبابی سفارش دادیم. حسابی راضی کننده بود. بعدش هم کیک شکلاتی. جاتون خالی الان هم که دارم چای گل یاس می خورم و می نویسم. یه جورائی دنیا به کاممه. (نه بابا آدم با این چیزا تپل نمی شه بعدم اینجا باید به روش خرسای سیاه زندگی کرد همچین یه نمه تپلی تو سرما می چسبه)
البته یادم رفت بگم که قبلش هم یه پیاده روی حسابی 45 دقیقه ای تو سرمای منفی 8 داشتیم. آخه امروز "روز شاد آفتابیه" اینجا و ما هم رفتیم به یکی از پارک های طبیعی قدم زدیم (یادم رفت بگم دیشب که با پدر جان حرف زدم فهمیدم که تهران از اینجا سرد تره).
یه چیز جالب دیشب ما رفتیم خونه شام خوردیم و برگشتیم داشتیم پیاده می اومدیم که بیایم وارد ساختمون بشیم من هم که کلاه پالتمو سرم نکرده بودم و پالتوم باز بود لیوان چائم هم تو دستم شاد شنگول داشتم واسه خودم می اومدم. بعد دیدم رو زمین همه چیز یخ بسته به مریم گفتم یه جورائی زیر صفره ها مریم هم گفت آره منفی 11 درجس. تا اینو گفت، من زود زیپ لباسمو بستم و کلاهم را هم گذاشتم سرم (آخه تازه فهمیدم چقدر سرده).
وای بعدش اون موقه شب اومدیم وارد ساختمون بشیم یه دفعه دیدیم یه دست از لای در اومد بیرون درو فقل کرد و درو بست و بدو بدو رفت از پله ها بالا. من که داشتم سکته می کردم (نه که خیلی شجام) چون اگه زودتر دستمو دراز کرده بودم حتماً دست آقاهرو گرفته بودم چون می خواستم درو بازکنم و دستگیره درو بگیرم. ولی شانس آوردم. اونجا تاریک بود و هیچ چراغی روشن نبود و واقعاً از دیدن به دست بدون صورت حسابی ترسیدم. بعد طبق معمول شماره 911 گرفتم که آماده باشه برای شماره گیری و چراغ قوه موبایلم را هم روشن کردم مریم هم اسپری در آورد. جاتوم خالی به مریم می گم ما خودمون آخره وحشتیم. فکرکن یکی ماهارو با این کلم پیچ ببینه این موقع شب سکته می کنه اونوقت ما می ترسیم؟ البته تنها احتیاط کردیم همین. درسته که من دزد نبرم (به قول پدر جان) ولی خوب دیگه.

بعداً می گم الان وقتم تموم شد باید برم.

راستی چرا من این همه درشت می نویسم چون این دوستان عزیزتر ازجان گفتن ریز ننویس ننه چشممون نمیبینه. چیکار کنم دیگه دلم نمی یاد حرفتونو زمین بندازم.

۱۳۸۵ دی ۶, چهارشنبه

من مسافرت نرفتم هم اینجام ور دلتون

حالا منو مجبورمی کنید بنویسم. آخه جان من، من به عنوان یک دانشجو دکترا قراره درس بخونم نه اینکه بازی گوشی کنم. من نرفتم مسافرت به خدا سرجام موندم خسارت بلیطم را هم دادم. الان با اجازتون هستیم در خدمتتون. حالا می پرسید چرا؟ ای بابا سئوال نداره، خوب اگه میرفتم اونجا دلم براتون تنگ می شد. یعنی شما میگید من همینطوری ولتون می کردم می رفتم. نه اشتباه فکر کردید من همینجا پیشتون هستم.

چون مرجان جان پادرمیونی کردن این دفعه با حاج خانم کار ندارم، ولی برو دعاشو به جون مرجان بکن.

شنیدم تهران سرد شده و حسابی میلرزید، ولی جاتون خالی ما که اینجا هر روز میریم دریا البته دریا که نه اقیانوس، خوب کنار اقیانوس هستم. حالا این وسط واسه تو حاج خانم دریا از کجا گیر بیارم (شرمنده با اینکه قول داده بودم ولی چون میدونم به این مورد گیر میده زودتر توضیح دادم که مجبور نشه این همه پول کارت تلفن بده به من زنگ بزنه و کامنتاشو پشت تلفن بخونه).
چند روز پیش یاد بچه های آزمایشگاه افتادم، نمیدونم هنوز هم جمعتون جمعه یا پراکنده شدید. یاد پیتزاها بخیر و بچه ها که آخر شب بازی گروهی می کردن همشون هم گوشی داشتن و هرکی از در می آمد تو پیش خودش میگفت این خرخونارو ولی بعضی وقتها وقتی یکی تو تیم بد بازی می کرد صدای هم تیمیش در می آمد می فهمیدی چه خبره تازه.
نمیدونم چند بار دیگه دکتر مهمونتون کرده ناهار ولی اگر مرکز بوده به محمدی بگید کارت من هست میتونه بره باهاش یه ناهار دیگه هم بگیره. از قول من به آقای اکبری بگید من از اینجا از تمامی برنامه های شام، ناهار و صبحانه شما حمایت میکنم (هنوز خبر به من ندادین که بلاخره آقای کفایتی پیتزا داد یا نه اگر نه که باید ببینیم جریان چیه که آقای اکبری سکوت کرده، مرجان جان تو نماینده ته تو این قضیرو در بیار).
از امروزبگم که چون دیر رفتم برای ناهار (حدوداً ساعت 4) همه جا بسته بود و با اجازتون امروزو اجباری رژیم گرفتم.
امروز زیاد رو مود نوشتن نیستم (نه بابا گشنم نیست) ولی چون سکنجبین اصرار داشت و بهانه گرفته بود نوشتم. حالا فردا براتون بیشتر مینویسم.

من برم سر کارم.

۱۳۸۵ دی ۴, دوشنبه

12 things to stop waiting for in life

1. His first move.
2. The ginger martini and chocolate chip cookie diet-ain't gonna happen.
3. A sign tell you what to do next.
4. A cellulite cure. Let's worry about AIDS and cancer first.
5. Your ex to say he's really sorry. Don't worry - karma will get him in the end.
6. The bathroom to clean itself.
7. New Year's make the resolution today.
8. A man change everything in your life. Change it yourself now-he'll catch up with you later.

Sorry for the rest .... ;)

[GLAMOUR list Sep.2006 p.388]

۱۳۸۵ آذر ۲۷, دوشنبه

امتحانام تموم شد

سلام

من امروز به قول بچه ها از "از شاد از پاسیبل " هستم. امتحانام امروز تموم شده و بعد از دو هفته که شبها مثل آدم نخوابیدم فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم. با اینکه صورتم حسابی خسته است ولی خودم اصلاً احساس خستگی نمی کنم. بعضی وقتها خودم هم تعجب می کنم من این همه انرژی رو از کجا می یارم؟ بعد از خوردن یک لیوان چای جاسمین واقعاً عالیم. یادم باشه بعداً در مورد چای براتون بگم.
میدونم فرادا دوباره کلی کار دارم قبل از رفتن باید انجامشون بدم، چندتا شبیه سازی و پیش نویس مقالم. ولی امروز گفتم قبلش براتون بگم که دوستتون امروز حالش خیلی خوبه.
امروز بعد ازاینکه کارامو تموم کردم ساعت دو رفتم با دوستام فروشگاه دانشگاه تا سوغاتی بخرم و برای خودم هم جایزه (:P). یه یک ساعتی اونجا گشتیم بعد با هم رفتیم غذا بخوریم. می خواستیم سوپ دریایی بخوریم ولی تموم شده بود برای همین من رفتم ببینم چه غذای دیگه ای هست دیدم یه آقاهه داره سوشی درست میکنه. وای کلی جالب بود فکر کنم یاد گرفتم البته اگر مثل اثبات ریاضی نباشه، که فکر می کنی بلدی شروع به نوشتن که می کنی بعد می بینی کلی ریزه کاری یادت رفته. به هر حال در اولین زمان ممکن امتحانش می کنم.
یک بسته سوشی خریدم و با دوستای چینیم رفتیم نشستیم بخوریم. سوشیش با اونائی که ما ایران می خوردیم خیلی فرق نمی کرد ولی واسابیش تازه بود برای اولین بار کلی واسابی خوردم. دوستام بهم گفتن باید با واسابی بخوری چون ماهیش خام هست باعث میشه باکتری ها از بین بره و مریض نشی. دوتا کلمه چینی هم یاد گرفتم. واسابی مثل خردل روسی می مونه ولی تا اونجائی که من میدونم وقتی خردل میخوری باید سرتو بگیری بالا که اذیت نشی ولی اینها می گفتن نباید نفس بکشی وقتی می خوری. بااینکه تند بود ولی خیلی چسبید. وای داشتم رو سوشیم واسابی می زدم دوستم بهم گفت می خوای خود کشی کنی بعد کمش کرد.
کلی گپ زدیم و خندیدیم و حسابی جشن اتمام امتحانامون خوش گذشت. جاتون خالی.

راستی حاج خانم دیشب زنگ زده منم داشتم مسئلمو که نوشته بودم چک می کردم که کمو کسر نداشته باشه و همه چیو اثبات کرده باشم. حالا ساعت چنده 12:30 شب منم تو آزمایشگاه، میگه چه مودب حرف میزنی گفتم بابا نشناختمت. بعد یه خورده حرف زدیم میگه باز چه مودبانه جواب می دی چون شاگردات و دوستات هستن (خودمونیم هرکی ندونه فکر میکنه من چی بهش میگم). میگم جانم اینها که نمی فهمن که من چی میگم که، میگه نه از لحن آدم معلوم میشه. ببینید این حاج خانم خودش به من گیر میده اصلاً دلش برای حرفام تنگ میشه زنگ میزنه من بهش یه چیزی بگم وقتی نمیگم شاکی میشه. بعد میگه کجائی؟ میگم هی چی از سر کوچه زنگ می زنم. آخه اون موقع شب من کجا می تونم باشم؟ بگذریم

خوب من برم سرکارم تا بعد.

۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

How many, How much

How many slams in an old screen door?
Depends how loud you shut it.
How many slices in a bread?
Depends how thin you cut it.
How much good inside a day?
Depends how good you live 'em.
How much love inside a friend?
Depends how much you give 'em.

(by Shel Silverstein)

Strange Restaurant

I said, "I'll take the T-bone steak."
A soft voice mooed, "Oh wow."
And I looked up and realized
The waitress was a cow.
I cried, "Mistake--forget the the steak.
I'll take the chicken then."
I heard a cluck--'twas just my luck
The busboy was a hen.
I said, "Okay no, fowl today.
I'll have the seafood dish."
Then I saw through the kitchen door
The cook--he was a fish.
I screamed, "Is there anyone workin' here
Who's an onion or a beet?
No? Your're sure? Okay then friends,
A salad's what I'll eat.
"They looked at me. "
Oh,no," they said,"
The owner is a cabbage head."

(By Shel Silverstein)